دخترم
امان از این روزها میایند و میروند و...................
با خود کودکی های دخترکی را می برند که عجیب داردخواسته و نا خواسته به دنیای آدم بزرگها پا می گذارد …
دارد یاد می گیرد کم کم حرف گوش دهد : پاهایش را بگذارد روی زمین! …
کمتر سادگی کند!
حواسش بماند که … اینجا مدینه ی فاضله نیست !
دارد یاد می گیرد کم کم زندگی ارزش خیلی چیزها را ندارد !
می شود گاهی وقتها خواسته هایش را نخواهد ! …
امان از این روزها که چه تند گذشتند
سالها گذشته و حالا دخترم عروس شده
من که هنوز در ناباوریم![]()
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 10:59 AM توسط نسرین(خاله خانم)
|