سلام.سلام.سلام.وای که دلم چقدر دلم هوای نوشتن تووبلاگ رو کرده بود...الان داشتم تاریخ آخرین پستمو می دیدم.حدود سه ماه وخرده ای بود که اثری از دختر مدیر وبلاگ نبود...که البته اونم بخاطر شرو ع زندگی جدیدم باهمسرعزیزم بود وگرنه اعضای ماچندنفر خودشون میدونن که من الکی کم کاری نمیکنم...شاید در بین شمایی که این دلنوشته رو می خونین باشن کسایی که خودشونم طعم زندگی متاهلی رو چشیده باشن و بدونن چقدر شیرین و لذت بخشه.این که ببینی یه نفری هست که میتونی تاهمیشه بهش تکیه کنی و دوستش داشته باشی...اول از خداممنونم که بهم فرصت تجربه ی چنین دوست داشتنی رو داد وبعد هم از پدرومادر نازنینم که دوست داشتن رو به من آموختن...وبعد هم از احسان عزیزم بابت بودنش در کنارم ...که این چیزی نیست جز آرامش...

شاید پیش خودتون بگین چرادارم این حرفا رو اینجا میزنم ...دلیلش اینه که این اولین باره که بعداز شروع زندگی متاهلی م بایه حس و تجربه ی جدید وارد وبلاگ شدم و دوست داشتم این حس در وبلاگ خانوادگیمان برای همیشه به یادگار بمونه...

ممنون که تو یادآوری این تجربه باهام همراه بودین

دوستتون دارم

 

 

 

داستانک

 

در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند. سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست که بسیارى از ما نمی‌دانیم

.

.

.

 «هر مانعى = فرصتى»

انتظار...

 

جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد / ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد

بی تو چندیست که درکارزمین حیرانم / مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد

شایداین باغچه ده قرن به استقبالت / فرش گسترده ودر دست گلایل دارد

تابه  کی یکسره یکریزنباشی شب و روز / ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد

کودکی فال فروش ست و به عشقت هرروز / می خرم از پسرک هرچه تفال دارد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت / یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد

هیچ سنگی نشودسنگ صبورت تنها / تکیه برکعبه بزن کعبه تحمل دارد...

(حمیدرضابرقعی)

ریشه تاریخی ضرب المثل «شتر دیدی؟ ندیدی»

 

اگر یک نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری بشود به او می‌گویند شتر دیدی ندیدی...

‌گویند: سعدیاز دیاری به دیار دگر می‌رفت. در راه چشمش به جای پای یک مرد و یک شتر افتاد که از آنجا عبور کرده بودند. کمی که رفت جای پنجه‌های دست مسافر را دید که به زمین تکیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده» بعد یک طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید پیش خود گفت: «یک لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده» باز نگاهش به خط راه افتاد دید علف‌های یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: « شتریک چشم کور، یک چشم بینا داشته»

از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی که از مقابلش گذشته بود به خواب می‌رود و وقتی که بیدار می‌شود می‌بیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: «شتر مرا ندیدی؟» سعدی گفت: «ترا شتر یک چشم کور نبود؟» مرد گفت: «آری» گفت: « یک لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟» گفت: «آری» گفت: «زن آبستنی بر شتر سوار نبود؟» گفت: «چرا» سعدی گفت: «من ندیدم!» مرد ساربان که همه نشان‌ها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزدیده‌ای همه نشانی‌ها نیز صادق است.» بعد با چوبی که در دست داشت شروع کرد سعدی را زدن. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علامت‌ها فهمیدم چند تایی چوب ساربانی خورده بود، وقتی مرد ساربان باور کرد که او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه کرد و گفت:

سعدیا چند خوری چوب شترداران را تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!

 

 

راز خوشبختی زوج خوشبخت!

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهورشده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.
تواین مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تاراز خوشبختی شون رو بفهمند.
سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟!

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو به  زمین انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولت بود" دوباره سوار اسب شد وبه راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت، همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف
برداشت و به اسب شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم:"چیکار کردی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیوانه شدی؟"
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود !

 

گاهی فقط سکوت...

 

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ست/ جای گله نیست که این رسم دلبری ست

 

هرکس گذشت از نظرت دردلت نشست/ تنهاگناه آینه ها زودباوری ست

 

مهرت به خلق بیشترازجوربرمن است/ سهم برابر همگان  نابرابری ست

 

دشنام یادعای تودرحق من یکی ست/ای آفتاب هرچه کنی ذره پروری ست

 

ساحل جواب سرزنش موج رانداد/گاهی فقط سکوت سزای سبکسری ست

 

اندکی تامل

 

سلام...باآرزوی قبولی طاعات و عبادات شماعزیزان.امیدوارم حالتون خوب باشه و اوضاع بروفق مراد.

اول یه عذرخواهی بابت اینکه دوباره من پست گذاشتم...فکرکنم روزه برای ماچندنفری ها توان نذاشته که انقدرکم کارشدن...شایدم دارن یه جورایی به من فرصت میدن که جبران روزهای نبودنم رو بکنم...

بهرحال امروزمیخوام  سه تاجمله تقدیم نگاه مهربونتون کنم...گرچه کوتاهه اماواقعا پرمحتواست.امیدوارم شماهم بامن موافق باشید

خداقنارى وكلاغ رايه جورآفريد،قنارى اعتراض كردوزيباشد،كلاغ راضى به رضاى خداشد.حالا قنارى تو قفسه و كلاغ آزاد،گاه صلاح در رضاست…


وقتي سگها در بيابان از گرگها رشوه مي گيرند و مترسكها در مزارع با كلاغها تباني مي كنند از وفاداري آدمها چه انتظاريست...


قشنگ ترين ديالوگ دنيا اونجاست كه پدر ژپتو به پينوكيو ميگه :پينوكيو... چوبي بمان!آدم ها سنگي اند، دنيايشان قشنگ نيست...

...

 

واقعیت تلخ روز گار...

زمستاني سردكلاغ غذانداشت تاجوجه هاشو سيركنه

گوشت بدن خودشو مي كند به جوجه هاش مي داد

تابخورندزمستان تمام شد و كلاغ مرد اما بچه هاش

نجات پيدا كردند و گفتند خوب شد مرد راحت شديم

از اين غذاي تكراري و ...

اين است واقعیت تلخ روز گارما

 

نظرشما درباره ی...

 

سلام به همه ی عزیزانم...

تاحالا شده درخلوت خودتون به گذشته ها برگردین و نگاهی هرچند کوتاه به خاطرات و اتفاقات پشت سر گذاشته ی خود بیندازید؟؟؟

تاحالا شده باخود فکرکنید که اگر قرارباشه فرصتی بهتون داده بشه تابه گذشته برای زمانی کوتاه برگردین به کدامین سالهای زندگی خود دوست دارید بازگردید؟؟؟

 

داستانک

 

مسئولیت یک پزشک...

س از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم .

پدر با عصبانیت گفت:آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا .

پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )

عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد

و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید

پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟

پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند...

 

 

همیشه یکی هست...

 

همیشه یكی هست بفهمه چه میگی غماتو ببینه
همیشه یكی هست
كنار غروب غریبیت بشینه
همیشه یكی هست كه از كوله بارت بگیره غبارو
چشاتو بگیره نذاره ببینی بد روزگارو
همیشه یكی با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
یكی مثل آینه مث سایه آروم حواسش بهت هست

همیشه یه جایی كه پاتو بریدن كه دستاتو بستن
یه جایی كه دردا با دیوار و زنجیر سر رات نشستن
همیشه یه جایی كه هیچ حرف و راهی جز افسوس نداری
یه جایی كه هیچی نه عشقو نه شعرو دیگه دوس نداری
یكی با یه قلب هراسون و لرزون حواسش بهت هست
یكی مثل ابرا پریشون و گریون حواسش بهت هست
همیشه یكی با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
یكی مثل آینه مث سایه آروم حواسش بهت هست...

 

طنز مقایسه ای

 

سلام به همه ی عزیزانی که ماچندنفری هارو تنها نمیذارن حال و احوالتون خوبه؟؟؟ امروز براتون یه طنز مقایسه ای گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد...

دوستتون دارم

 

مقایسه ی دختر و پسر درطرز استفاده از عابربانک...

پسرها:

1- با ماشین میرن به بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک.

2- کارت رو داخل دستگاه میذارن.

3- کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن.

4- پول و کارت رو میگیرن و میرن.


دخترها:

1- با ماشین میرن دم بانک.

2- به خودشون عطر میزنن.

3- احتمالاً موهاشون رو هم چک میکنن.

4- در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن.

5- در پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن.

6- بلاخره ماشین رو پارک میکنن.

7- توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن.

8- کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه.

9- کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون.

10- دنبال کارت عابربانکشون میگردن.

11- کارت رو وارد دستگاه میکنن.

12- توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یاداشت کردن میگردن.

13- کد رمز رو وارد میکنن.

14- ۲دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن.

15- کنسل میکنن.

16- دوباره کد رمز رو میزنن.

17- کنسل میکنن.

18- مبلغ درخواستی رو میزنن.

19- دستگاه ارور (خطا) میده.

20- مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن.

21- دستگاه ارور (خطا) میده.

22- بیشترین مبلغ ممکن در خواست میکنن.

23- پول رو میگیرن.

24- برمیگردن به ماشین.

25- آرایششون رو توی آینه عقب چک میکنن.

26- توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن.

27- استارت میزنن.

28- پنجاه متر میرن جلو.

29- ماشین رو نگه میدارن.

30- دوباره برمیگردن جلوی بانک.

31- از ماشین پیاده میشن.

32- کارتشون رو از دستگاه عابر بانک بر میدارن. (حواس نمی‌ذاره برای آدم)

33- سوار ماشین میشن.

34- کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده.

35- احتمالاً یه نگاهی هم به موهاشون میندازن.

36- میندازن توی خیابون اشتباه.

37- برمیگردن.

38- میندازن توی خیابون درست.

39- پنج کیلومتر میرن جلو.

40- ترمز دستی رو آزاد میکنن. (میگم چرا اینقدر یواش میره)

یه کم خنده...

 

اندر احوالات تفکیک جنسیتی دردانشگاه ها...

بعد از اجرای موفقیت آمیز طرح تفکیک جنسیتی در سراسر اماکن خصوصی و عمومی کشور ؛ به... بررسی روند رشد و نمو یک کودک(پسر) از مهد کودک تا پیری میپردازیم :

اسم کودک را جواد در نظر میگیریم که همراه با همکلاسی خود به نام رضا در حال برگشت از مهد کودک است.

1) در مسیر برگشت از مهد کودک :

لضا لضا (همان رضا ) مامانم میخواد لنج (گنج) طلا بیاره ها !

رضا : مامان چیه ؟!


2) 3 سال بعد در مسیر رفت به مدرسه داخل سرویس مدرسه

راننده رو به بچه های داخل سرویس : همه زود چشاشونو ببندن داریم از کنار یه مدرسه دخترانه رد میشیم!

جواد : رضا رضا ، دختر چیه ؟


3 ) 5 سال بعد از 3 سال ؛ زنگ تفریح ؛ مدرسه راهنمایی

رضا : جواد من دیشب از بالای پشت بوم یه چیزی تو حیاط خونه همسایه دیدم.

جواد : چی ؟

رضا : دختر ! دختر ! بالاخره دیدم

جواد : جون مادرت ؟! یالاه بگو چه شکلی هستن اینا !


4) 4 سال بعد از قبلی! سرکوچه جواد اینا

رضا : جواد چیکار داشتی گفتی زود بیا؟

جواد : رضا دیشب یکی به گوشیم زنگ زد.صداش خیلی عجیب غریب بود.یواشکی حرف میزد و میگفت یه دختره و از من میپرسید آیا پسرم ؟!

رضا : تو چی گفتی ؟

جواد : گفتم آره پسرم و بعدش دختره غش کرد !


5 ) 6 سال بعد ؛ دانشگاه

جواد : رضا راسته میگند پشت این دیواره پر از دختره ؟!

رضا : آره منم شنیدم.میشنوی دارن میخندن! مگه اونا هم میخندن ؟


6 ) چند سال بعد ، شب خواستگاری

جواد : ببخشید یعنی الان شما واقعا یه دخترید ؟!


7 ) چند ماه بعد ، شب ازدواج

جواد : خوب الان باید چیکار کنیم ؟!

خانم : هیچی دیگه ،خسته ایم باید بخوابیم.شما هم برو تو اتاق خودت بخواب!


8 ) خیلی سال بعد ، دوران کهولت

جواد : دیشب مادر خدا بیامرزم به خوابم اومد گفت نمیخواهید بچه بیارید ؟

خانم : از کجا بیاریم.تو جهیزیه من که بچه نبود ، تو چرا نخریدی یه دونه ؟


9) خیلی سال بعد

نسل ایرانی منقرض شد

 نقل ازمجله ی گل آقا

 

غزلی از...

 

 

سلام به همه ی عزیزانم.امیدوارم حالتون خوب باشه و اوضاع بروفق مرادتون...چندروزپیش یکی ازدوستان کتابی بهم هدیه داد .خداییش غزلیات زیبایی داره.این کتاب گزیده ای از غزلیات آقای صالح سجادی ست.دوست داشتم شماروهم درخوندن یکی اززیباترین این غزلیات باخودم همراه کنم...امیدوارم شماهم لذت ببرید

 

امشب من و "بنان "و خداگریه می کنیم

دراوج دیلمان و دعاگریه می کنیم

امشب خدابه حال من و بندگان خویش

ماهم به حال و روز خداگریه می کنیم

بادفتری گذشته ی خودراورق زنان

یک مشت شبه خاطره راگریه می کنیم

دردستم عکس های پدر جان گرفته است

"کزسنگ ناله خیزد و..." ماگریه می کنیم

باران گرفته شهرپرازضجه ی خداست

ماهم شبیه پنجره ها گریه می کنیم

ازدردبرده ایم به نزدخداگله

ازدست کارهای خداگریه می کنیم

گندیده هرچه گوش و کپک بسته هرچه چشم

امشب بدون اینکه صدا...گریه می کنیم

"ترسم که اشک درغم ماپرده درشود"

ای راز سربه مهر! توراگریه می کنیم

 

خدا و بنده...

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است

بنده: خدایا! خسته ام! نمیتوانم

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم میپره

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب میکنیم

بنده اعتنایی نمیکند و میخوابد...

خدا: ملائکه ی من ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدر کنید دلم برایش تنگ شده است، امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا دوباره او را بیدار کردیم، اما باز خوابید

خدا: اذان صبح را میگویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نمازصحبت قضامیشود خورشید از مشرف سر بر میآورد

ملائکه: خداوندا نمیخواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد... شاید توبه کند...

بنده ی من تو هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری...

وای خدا به خودت قسم ما هم دلتنگتیم...

برای دل خودم ....

 

اعتراضات رسمی یک نی نی چهارده ماهه ...

 

آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی غیر پاستوریزه ، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشدتون را به سر و صورت حساس من نمالید !

خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای دبی شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود!

پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد!

مخصوصاً وقتی که چشمهای خود را گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش ”سعی در خنداندن من میکنه! زهرمار، درد، مرض، کوفت! الهی کف شامپو تو چشت! شب بخوابی خواب بد ببینی! جیش کنی تو شلوارت!

مادر محترم! شصت پا وسیله ای است شخصی، که اختیارش رو دارم! لطفاً هرگاه سعی در خوردن شصت پای شما نمودم، گیر بدهید!

آقای پدر! هنگام دعوا با خانوم مادر، به جای پرت کردن قابلمه و ماهی تابه به روی زمین، از چینی های توی کابینت استفاده نمایید! اکشن بودن دعوا به همین چیزاست!

خانوم مادر! از مصرف هله هوله ی زیاد پرهیز نمایید! این عمل نه تنها برای سلامتی شما خوب نیست، بلکه موجب می شود که شیرتان بوی” بچه سوسک مرده” بدهد.

آقای پدر! کودکان توانایی کافی برای حفظ جیش خود ندارند و این توانایی هنگامی که شما شکم مرا “پووووووف” می کنید به حداقل می رسد! الان بگم که بعد شرمنده تون نشم!

یه نکته...

 

یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت!

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.

و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!

و باز دستهای حاضرین بالا رفت...

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!

بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!

و باز دست همه بالا رفت!!!

سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک ‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...

 

داستانک...

 

 

نياز...


لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نمي تواند كار كند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بي اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليستت را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت  تا كفه ها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :

« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »

 

 

 

اگر...

 اگرهمه ثروت داشتند...

اگر همه ثروت داشتند


دل ها سکه ها را بيش از خدا نمي پرستيدند
و يک نفر در کنار خيابان خواب گندم نمي ديد
تا ديگران از سر جوانمردي
بي ارزش ترين سکه هاشان را نثار او کنند
اما بي گمان صفا و سادگي مي مرد…

اگر همه ثروت داشتند


اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگي بي ارزش ترين کالا بود

 

اگر گناه وزن داشت


هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی…
و من شاید کمر شکسته ترین بودم

 

 

 

سیر تکاملی رفتار با دختر ها در خانواده

 

 

سال ۱۲۸۰ :
مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی ؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی !!! تو غلط می کنی !!! تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟

زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها ! شکر خورد. !!! دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده…

مرد (با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد می کشمت… !!!

– بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه …
سال ۱۳۳۰ :
مرد : چی؟ دانشسرا ؟؟ (همون دانشگاه خودمون) حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ بوکونی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می کونم…

زن: آقا، تورو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ…

مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم . یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی…

– بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه …

سال۱۳۸۰ :

مرد: کجا ؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن و وقتی می پوشیشون مثه جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من… تو رو… می کشم…

زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).

مرد: من… اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه… نه… نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره… !!! (لطفا بد برداشت نکنید !!! )

سال ۱۴۰۰ :
زن: دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی. باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه…

بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو میبخشه !!!

 

 خودمونیماااا چقدر دختر خانم های الان وضعیتشون نسبت به قبل فرق کرده....خداروشکر که ما دختران این نسل هستیم.البته لازم بذکره که آدم باید حد خودشو بدونه و سواستفاده نکنه.

بااآرزوی موفقیت و شادکامی تمام دختران سرزمینم

 

دلائل موجه واسه درس نخوندن

سلام به همه عزیزانم.امیدوارم حالتون خوب باشه و اوضاع بروفق مراد...

یکی ازمشکلاتی که هر دانشجویی داره اینه که خانواده ش فکرمیکنن که بچشون باید مثل مدرسه ای ها همش سردرس و کسب علم باشه من خودم جزو افرادی هستم که ترجیح میدم کسی بهم یادآوری نکنه که باباجون درستوبخون...دخترم بس درست چی میشه...انقدر نخور و بخواب....

البته این موردآخرو به شوخی گفتماااااااااااااا.حالامیخوام به نیابت ازتموم دانشجویان خسته ی نزدیک امتحانی دلایل درس نخوندنا روبگم...

ادامه نوشته

خدایا خیلی دوستت دارم.............

گفتم خدایاازهمه دلگیرم،گفت:حتی من؟
گفتم نگران روزی ام گفت:آن بامن.
گفتم خیلی تنهایم گفت:تنهاترازمن؟
گفتم درون قلبم خالیست گفت:پرش کن ازعشق من.
گفتم دست نیازدارم گفت بگیردست من.
گفتم ازتوخیلی دورم گفت،من ازتونه.
گفتم آخرچگونه آرام گیرم گفت:بایادمن.
گفتم بااین همه مشکل چه کنم گفت :توکل به من.
گفتم هیچکسی کنارم نمانده گفت:به جزمن
گفتم خدایا چرااینقدرمیگویی من گفت:چون من ازتوهستم وتوازمن...

...

سلامممم.اميدوارم حالتون خوب باشه.تعجب نكنيد كه دوباره من پست گذاشتم آخه مي خوام كم كاري هامو جبران كنم...اگه شما هم مثل من اهل استفاده انگشتر باشين شايد دوست داشته باشيد كه بدونيدمفهوم هر انگشت براي انداختن انگشتر چي هست.... براي همين امروز با اين مطلب در خدمتتون هستم.اميدوارم براي شما هم جالب باشه.

انگشت شست...

نشان دهنده قدرت اراده در فرد است. این انگشت با خودِ درونی فرد در ارتباط است. وقتی به شما گفته می شود که در انگشت شستتان انگشتری بیندازید، به دقت مراقب تغییراتی که در زندگیتان اتفاق می افتد باشید. این انگشتر قدرت اراده شما را تقویت خواهد کرد.

 انگشت اشاره...

 نشان دهنده قدرت، رهبری و جاه طلبی است. این انگشت نشان دهنده یک نوع قدرت خاص است. این مسئله به خصوص در قدیم الایام وقتی پادشاهان قدرتمند در انگشت اشاره خود انگشتر می انداختند بیشتر نمود دارد. درنتیجه، انداختن انگشتر در این انگشت به شما در این زمینه کمک می کند.

 انگشت وسط...

 نشان دهنده فردیت و هویت فرد است. این انگشت که در وسط قرار گرفته است نشاندهنده یک زندگی متعادل و متوزان است. انداختن انگشتر در این انگشت به شما کمک می کند زندگی متعادلتری داشته باشید.

 انگشت انگشتری...

 انگشت انگشتری دست چپ به قلب رابطه مستقیم دارد. به خاطر همین است که حلقه ازدواج در این انگشت انداخته می شود. این انگشت همچنین نشاندهنده احساسات و خلاقیت در فرد است. انداختن انگشتر در انگشت چهارم دست راست به شما کمک می کند در زندگی خود خوشبین تر باشید.

 انگشت کوچک...

 نشان دهنده همه چیز در روابط شماست. این انگشت نشاندهنده روابط ما با محیط بیرون می باشد و دقیقاً مخالف شست است که به خودِ درونی ما اشاره دارد. این انگشت نشاندهنده رفتار ما با دیگران است. انداختن انگشتر در این انگشت به شما کمک می کند روابط خود را تقویت کنید، به خصوص درمورد ازدواج. به ارتقاء روابط کاری هم کمک می کند.

 انگشترها در میان سایر جواهرات اهمیت بیشتری دارند. قبل از اینکه تصمیم بگیرید هر انگشتری دستتان کنید، بهتر است با یک متخصص درمورد نوع جواهری که می خواهید دست کنید صحبت کنید. این انگشتر، چه یک انگشتر الماس یا انگشتر نامزدی یا عروسی یا هر انگشتر دیگری باشد، نمی توان زیبایی آنها را بعنوان جواهرهایی شیک نادیده گرفت. پس فقط به دلایل باورها و اعتقادات مذهبی نیست که خیلی ها انگشتر دست میکنند، این مسئله می تواند جنبه مدگرایی هم داشته باشد. دلیل آن مهم نیست، مهم این است که انداختن انگشتر به ارتقاء وضعیت ظاهر شما کمک می کند .

سلام

در این پست چند عکس جالب برایتان میگذاریم.

 


یک نوزاد فیل که تنها لحظاتی از تولدش می گذرد

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

و این عکس 

بزرگ ترین خوك جهان

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

و این یکی...........

 

گربه ای که چهار گوش دارد

 


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

و این هم عکس ویلای ما در امامه(رودبار قصران) البته بعد از باز سازی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

چیه ؟ چرا چشمها هشتا شد؟؟؟؟



 

جالبه بخونید....

آقای گاو !!!

در یك مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می كردم و چند سالی بود كه مدیر مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همكاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.

در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:

با خانم... دبیر كلاس دومی ها كار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بكنم.

از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت:
من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.

تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم.

یكه خورد و گفت: ممكن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمی فهمم...

از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.

خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: "من گاو هستم!"
- خواهش می كنم، ولی...
- شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید...

دبیر ما به لكنت افتاد و گفت: آخه، می دونید...
- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.
قطعاً من هم می توانستم اندكی به شما كمك كنم.

خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم.
در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
دكتر... عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه... !

تامل برانگیز...

 

 

جملاتی از دکتر شریعتی

 من تو را دوست دارم.. دیگری تو را دوست دارد.. دیگری دیگری را دوست دارد.. و این چنین است که ما تنهاییم...

 وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است...

 دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند...

 اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.

اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است...

 وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم.

 اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری...
یکی دوست دارد آنچنان که پول دارد و جاه و مقام دارد ، زور دارد ، دیگری دوستدار کسی است چنان که فرزند کسی است ، همزاد و هم نژاد کسی است ، خویشاوند کسی نمی تواند خویشاوندی را نابود کند اما رفیق کسی می تواند رفاقت را نابود انگارد...

میلاد حضرت زهرا مبارک

 

روز میلاد فاطمه زهرا(س)، روز میلاد همه خوبیهاست. روز جاری شدن زلال ایمان در همه قلبهاست. روز شستشو در چشمه معنویت فاطمی است. روز هدیه اخلاق پسندیده و خوی نیکوست. روز سجده و سپاس خداست؛ سپاس بر آفریدنِ این نور پاک، این سرچشمه رحمت، این نسیم حیات معنوی، این حوریه بهشتی در میان انسان ها. خداوندا، تو را سپاس که عشق او را در قلب ما نهادی. تو را سپاس که دست ما را به ریسمان هدایتش رساندی. مهربانا، نور پرفروغش را  همواره بر زندگیمان بتابان. 

نمایشنامه...

نمایشنامه...

 

 

وقتی هدف فقط خوشگلی باشه ...

مکان: مطب یك پزشک
شخصیت ها: دختر خانومی جوان و یک دکتر دارای دکترای افتخاری از دانشگاه هاروارد در رشته جلبک شناسی

دکتر: میدونستید هزینه این عمل چیزی در حدود بودجه یک سال کشور گینه بیسائو هست؟
دخترجوان: بله آقای دکتر بابام بهم قول داده بود اگه کنکور قبول بشم خرج جراحی پلاستیکم رو بده.

دکتر: میخواهید عمل کنید پس؟


ادامه نوشته

جملات پر معنا از افراد تاثیر گزار تاریخ

 

 

 

جملات زیبا از شخصیتهای مهم

من خود را در میان عقایدی قرار دادم که اثبات آنها قاطع نیست ، طرز نگاه من اینگونه است.

لوئی پاستور
****
فقط به پیروزی فکر نکن به راه رسیدن به آن فکر کن.

آلفرد نوبل

****
در خدمت زمان نباشید ، کاری کنید که زمان در خدمت شما باشد.

ساتون

****
آن چه موجب جذب ما به سوی دیگران می شود معمولا خصوصیاتی است که آن ها را یگانه می کند.

لئو برسکالیا

****
چنان رفتار کن که کردارت سر مشق همه انسان ها باشد..

کانت

****

هیچ گنجی بهتر از هنر نیست.

سقراط

****
خیچ عیب و علتی برای بشر بدتر از جهل نیست.

زکریای رازی

****
راز موفقیت این است که هدفی را بی وقفه دنبال کنیم.

آناپالوفا


****

لازمه تلاش و فعالیت انگیزه است.

کنت بلانکارد

****

هر کس در طلب خیر و سعادت دیگران باشد سرانجام سعادت خویش را هم بدست خواهد آورد.

افلاطون

****
مردان نیکنام نمی میرند زیرا قلوب مردم نسل بعد ، آرامگاهشان است.

تولستوی

****
فراموش کن چیزی را که نمی توان به دست آوری و به دست بیاور چیزی را که نمی توانی فراموش کنی.

شکسپیر
****
هیچ کوچک را حقیر نشمارید که از شما فزونی یابد.

افلاطون
****
اگر از وقت به گونه ای درست استفاده کنیم همیشه وقت داریم.

گوته
****
شکست چیزی نیست مگر دست کشیدن از تلاش.
آلبرت هوبارد

****
هیچ عزتی بزرگوارتر از دانش نیست.

سقراط
****
به مردم راه و  طرح ونقشه بیاموزید ، هنر خوب دیدن را بیاموزید ، آن ها خود راه را خواهند یافت.
ژان ژاک روسو
****
اقبال به سراغ کسی می رود که به کار عقیده دارد نه شانس.
ناپلئون
****
بر سر در معبد عشق نوشته اند هر کس ایمان ندارد وارد نشود.
ماکس پلانک