سلام.سلام.سلام.وای که دلم چقدر دلم هوای نوشتن تووبلاگ رو کرده بود...
الان داشتم تاریخ آخرین پستمو می دیدم.حدود سه ماه وخرده ای بود که اثری از دختر مدیر وبلاگ نبود...
که البته اونم بخاطر شرو ع زندگی جدیدم باهمسرعزیزم بود وگرنه اعضای ماچندنفر خودشون میدونن که من الکی کم کاری نمیکنم...
شاید در بین شمایی که این دلنوشته رو می خونین باشن کسایی که خودشونم طعم زندگی متاهلی رو چشیده باشن و بدونن چقدر شیرین و لذت بخشه.این که ببینی یه نفری هست که میتونی تاهمیشه بهش تکیه کنی و دوستش داشته باشی...اول از خداممنونم که بهم فرصت تجربه ی چنین دوست داشتنی رو داد وبعد هم از پدرومادر نازنینم که دوست داشتن رو به من آموختن...
وبعد هم از احسان عزیزم بابت بودنش در کنارم ...که این چیزی نیست جز آرامش...![]()
شاید پیش خودتون بگین چرادارم این حرفا رو اینجا میزنم ...دلیلش اینه که این اولین باره که بعداز شروع زندگی متاهلی م بایه حس و تجربه ی جدید وارد وبلاگ شدم و دوست داشتم این حس در وبلاگ خانوادگیمان برای همیشه به یادگار بمونه...![]()
ممنون که تو یادآوری این تجربه باهام همراه بودین
دوستتون دارم![]()